شمارش معکوس تا آغاز سال تحصیلی جدید
امروز صبح وقتی از پنجره دختر بچه ها و پسر بچه های کلاس اولی رو میدیدم که با یه شاحه گل ، دست در دست پدر و مادرشون می رفتن مدرسه ، یاد روز اولی افتادم که محمدمهدی رو برای کلاس اول آماده کردیم و رفت به دبستان
واقعا چه زود میگذره .....اون روز همه یه جوری استرس داشتیم حتی مامان بزرگ و بابا بزرگ (مامان و بابای بابایی) هم اومده بودن و قند عسلمون رو راهی مدرسه کردن ... و الان کمتر از سه روز دیگه قند عسلمون میره کلاس سوم (این کاروان عمر عجب میگذرد؟؟) ، الهی قوربونش برم که برای خودش مردی شده راستی قبلا که کوچیکتر بود وقتی ازش می پرسیدیم که بزرگ شدی می خوای چیکاره بشی می گفت: می خوام خلبان بشم ولی جدیدا قند عسلمون می خواد جراح بشه... وقتی هم علتش رو ازش می پرسیم، در جواب میگه: می خوام جراح بشم تا بتونم زانوی مامان بزرگ رو جراحی کنم که دیگه پاش درد نکنه... الهی قوربونش برم که اینقد فهمیده و آقا شده...