رفتن به کتابخونه
امروز عمه سمیه با دوستش قرار بود برن کتابخونه منم باهاشون رفتم البته این اولین باری بود که به کتابخونه عمومی می رفتم و خیلی کنجکاوانه همه چیزرو زیر زره بین چشمام گذاشتم برخلاف اونکه قبل از رفتن عمه می گفت بیای حوصله ات سر میره و....اصلا حوصله ام سرنرفت و با آرشیو مجلات و کتابچه ها خودم رو سرگرم کردم و اصلا نفهمیدم اون مدت چه جوری گذشت و حتی برگشتنی از کتابخونه هم از عمه جونم قول گرفتم دوباره من و با خودش به کتابخونه ببرهوقتی به خونه برگشتیم دیدیم ببببللللله عمه سارا و امیرمهدی هم خونه بابابزرگ هستن و طبق معمول با امیرمهدی پامون رو تو یه کفش کردیم که باید مارو ببرین شهربازی و در آخر هم طبق معمول رفتیم شهربازی و بازی و بازی..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی