بابایی دوست دارم
راحت نوشتیم بابا نان داد
بی آن که بدانیم بابا برای نان جوانیش را داد...
.
.
.
به سلامتی پسری که ده ساله شد باباش زد تو گوشش چیزی نگفت...
بیست ساله شد زد تو گوشش چیزی نگفت...
سی ساله شد زد تو گوشش گریه کرد...
باباش گفت: چرا گریه می کنی؟
گفت: چون اون وقت دستت نمی لرزید...
بابایی دوست دارم....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی