یکی یه دونه باباش، محمدمهدی عزیزمونیکی یه دونه باباش، محمدمهدی عزیزمون، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

یکی یه دونس پسر خونس

جوجه رنگی

یکی دو هفته ای میشه که به مامان بزرگ گیر سه پیچ دادم که جوجه رنگی میخوام بالاخره امروز رفتیم بازار و مامان بزرگ به قولش عمل کرد و برام سه تا جوجه به رنگهای سبز و زرد و صورتی خرید  بعداز ظهر وقتی امیرمهدی اومد و جوجه هام رو دید گریه و گریه وگریه که چرا مامان بزرگ برای پسردائی جوجه خریده ولی برای من نخریده و این بود که مامان بزرگ ساعت ۳۰/۷ بعداز ظهر وقتی که از مهمونی برمیگشتیم برای امیرمهدی هم سه تا جوجه رنگی با همون رنگا خرید ...
4 مرداد 1391

رفتن به کتابخونه

امروز عمه سمیه با دوستش قرار بود برن کتابخونه منم باهاشون رفتم البته این اولین باری بود که به کتابخونه عمومی می رفتم  و خیلی کنجکاوانه همه چیزرو زیر زره بین چشمام گذاشتم برخلاف اونکه قبل از رفتن عمه می گفت بیای حوصله ات سر میره و....اصلا حوصله ام سرنرفت و با آرشیو مجلات و کتابچه ها خودم رو سرگرم کردم و اصلا نفهمیدم اون مدت چه جوری گذشت و حتی برگشتنی از کتابخونه هم از عمه جونم قول گرفتم دوباره من و با خودش به کتابخونه ببره وقتی به خونه برگشتیم دیدیم ببببللللله عمه سارا و امیرمهدی هم خونه بابابزرگ هستن و طبق معمول با امیرمهدی پامون رو تو یه کفش کردیم که باید مارو ببرین شهربازی و در آخر هم طبق معمول رفتیم شهربازی و بازی و بازی..          ...
4 مرداد 1391