قند عسلمون رفت کلاس سوم
امروز صبح ساعت ٧ ، محمدمهدی از خواب بیدار شد و بعد از مسواک و خوردن صبحانه رأس ساعت ٣٠/٧همراه بابایی راهی مدرسه شد اینم چند تا عکس از لحظه خروج از منزل خدا پشت و پناهت باشه عزیزممممم ...
نویسنده :
من + او = ما
17:40
این روزای قند عسل
سلااااااام این روزا، محمدمهدی ، همین که از مدرسه بر می گرده بعد از شستن دست و صورتش یک راست میاد سر سفره و ناهارش رو می خوره و بعد به اسرار خودش شروع به انجام تکالیفش میکنه خدا خیر بده معلمشونو که حسابی بهشون تکلیف میده بعدش کمی استراحت میکنه و کمی برنامه فرداش رو مرو می کنه و بعد هم میشنه پای کارتون و بازی و .... اینم از این روزای قند عسلمون قند عسلم ...
نویسنده :
من + او = ما
17:17
شمارش معکوس تا آغاز سال تحصیلی جدید
امروز صبح وقتی از پنجره دختر بچه ها و پسر بچه های کلاس اولی رو میدیدم که با یه شاحه گل ، دست در دست پدر و مادرشون می رفتن مدرسه ، یاد روز اولی افتادم که محمدمهدی رو برای کلاس اول آماده کردیم و رفت به دبستان واقعا چه زود میگذره .....اون روز همه یه جوری استرس داشتیم  ...
نویسنده :
من + او = ما
10:55
این مدت چرا نیومدیم؟؟
سلام به دوس جونای گلم تو این مدت به خاطر کارای پایان نامم نتونستم (یعنی وقت نکردم) تو وب قند عسل مطلبی بنویسم الان که دارم این مطلب رو مینویسم محمدمهدی با باباش رفته صفا سیتی و من همچنان در حال حذف و اضافه متن پایان نامه ام هستم برایم دعا کنید که بسیار محتاجم امروز محمدمهدی رو کرده به من و میگه: پس کی میخوایم بریم خرید مدرسه و من در جوابش گفتم: قندعسلم، خودت میدانی که کمبود وقت دارم ولی به زودی خواهیم رفت و بعداز کلی قانع کردنش قرار بر این شد که توی همین هفته (تا آخر هفته) انشاالله بریم و براش خرید کنیم امیدوارم که سر قولم بمونم و وقت کنم بریم خریدمدرسه ...
نویسنده :
من + او = ما
18:37
تصاویری از قند عسل
قند عسل، ٧ ماهه بود قند عسل، در طبیعت قند عسل و شیطونی اینم یه عکس از پسملی در المپیک بدون شرح از شازده ...
نویسنده :
من + او = ما
18:41
شب نوزدهم ماه رمضان و آش نذری
هر سال امروز مامان بزرگ (مامان بابایی) آش نذری درست می کنه امسالم مثل هر سال هممون در تهیه و توزیعش کمکشون کردیم و خدارو شکر مثل همیشه خوب از آب در اومد، البته مزش رو افطار می چشیم اما مطمئنم خوشمزه شده (جاتون سبز). دوس جونا، در این ایام عزیز ما رو هم دعا کنید محمدمهدی و امیرمهدی (دو تا نوه خانواده) بسیار شیطنت کردند و از اون همه عکسی که گرفتم ازشون فقط یکیش کمی خوب در اومد که مشاهده می فرمایید. ...
نویسنده :
من + او = ما
14:21
عکسای سفره
چند وقت پیش خواهرجونم سفره امام حسن (ع) نذر داشت چند بار خواستم عکساش رو بزارم ولی نشد، یعنی حجمشون بالا بود و آپلود نمی شدن اما بالاخره موفق شدم ...
نویسنده :
من + او = ما
15:19
بابایی دوست دارم
راحت نوشتیم بابا نان داد بی آن که بدانیم بابا برای نان جوانیش را داد... . . . به سلامتی پسری که ده ساله شد باباش زد تو گوشش چیزی نگفت... بیست ساله شد زد تو گوشش چیزی نگفت... سی ساله شد زد تو گوشش گریه کرد... باباش گفت: چرا گریه می کنی؟ گفت: چون اون وقت دستت نمی لرزید... بابایی دوست دارم.... ...
نویسنده :
من + او = ما
11:00